نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی



 

در روزگاران قدیم پادشاهی بود به نام تئیاس (1) که دختری بسیار زیبا داشت، چنانکه مادرش پیوسته او را با الاهه آفرودیته قیاس می کرد. شهر به شهر می رفت و همه جا می گفت که خدایان هم نمی توانند موجودی زیباتر از اسمیرنا (2) خلق کنند. شک نیست که با این حرفها اهانت بزرگی به خدایان می کرد و سخت هم تنبیه شد، زیرا خدایان دوست ندارند کسی با آنها به معارضه برخیزد. بخصوص این را که یک انسان، این موجود فناپذیر، ادعا کند که از آنها زیباتر و نیرومندتر و قابل تر و کاری تر است. البته خدایان فوراً هم خشم خود را ظاهر نمی کنند و به انتظار فرصت مناسب می نشینند، و هنگامی که زمانش فرا رسید، بیرحمانه آتش انتقامشان نه تنها دامن مقصر، بلکه دامن فرزندان و نوادگان عزیزان آنها را هم می گیرد.
آفرودیته نخست به روی خود نیاورد و سخنان کفرآمیز سانکرئیس (3) ( اسم ملکه ی گناهکار چنین بود) را نشنیده گرفت. اسمیر نای کوچک هم بی دردسر بزرگ شد و هر روز زیباتر و دل انگیزتر می شد تا آنجا که مردم عادی نیز می گفتند به راستی در آسمان هم الاهه ای به زیبایی او نیست. آفرودیته هم منتظر همین لحظه بود.
روزی سانکرئیس دچار بیماری مرموزی شد و مرد، و اسمیرنا با پدرش، سلطان تئیاس، تنها ماند. پادشاه دخترش را بسیار دوست می داشت و دختر هم آنچنان به او علاقه مند بود که همه خواستگارها را رد می کرد. آفرودیته در قلب او عشق ممنوعی را قرار داده بود که جز پدرش شوهری نمی خواست. تئیاس می دید که دخترش خوشبخت نیست، ولی از او چیزی نمی پرسید و اگر هم می پرسید، دختر دلیل غمش را نمی گفت. حتی دایه اش هم جوابی از او نشنید. بالاخره یک روز اسمیرنا دیگر طاقت نیاورد و سر به بیابان گذاشت، زیرا دیدار پدرش هم برای او شکنجه ای شده بود. نومیدانه به این سو و آن سو می رفت و پیوسته هم به درگاه خدایان استغاثه می کرد که بر او رحمت آورند. شاخه های درخت لباسش را پاره می کرد و خار تنش را زخم و خون آلود می کرد، ولی او به اینها هیچ اعتنایی نداشت. گاهی همینطور ساعتها، بی آنکه تکان بخورد، روی تخته سنگی می نشست و یادش می رفت غذایی بخورد تا از حال می رفت. دیگر از آنهمه زیبایی اثری نماند، پوستش مثل پوسته ی درخت خشک شده بود و نگاه خیره اش فقط حاکی از ناامیدی بود. آفرودیته از بالای آسمان به آن کسی که روزی رقیب او به شمار می رفت می نگریست و از انتقام خود لذت می برد. اسمیرنای بیچاره هم روز به روز رنجورتر می شد. حالا دیگر به سختی حرکت می کرد. سرانجام، دل آفرودیته به رحم آمد و او را به صورت بوته ی معطر « مرمکی» (4) درآورد که به نام او شهرت یافت.
اسمیرنا به درختچه ای تبدیل شد و نمرد. زندگی پنهانی در او ادامه داشت. هنگامی که بهار فرا رسید، پوسته ی درخت شکاف برداشت و پسری به زیبایی مادرش از آن بیرون آمد. گونه هایش لطیف و سرخ بود و چشمانش از اینکه در میان جنگلی متولد شده، متعجب و گشاد شده بود.
در آن روزگار، جنگل بخصوص در بهاران گردشگاه پریان جنگلی بود که طبیعت را به جنب و جوش در می آوردند، گلها را یاری می کردند تا سر از خاک برآورند، گیاهان را می رویاندند، و پرندگان را در ساختن لانه یاری می دادند. دسته ای از این پریان نوزادی را دیدند که اسمیرنا می کوشید با شاخ و برگ او را بپوشاند و سخت نگران آینده اش بود و دانه های اشک، که مثل کندر معطر بود، از دیده اش فرو می ریخت. چشم پریان که به نوزاد افتاد، زبان به تحسین گشودند:
ـ این بچه چقدر زیباست!
ـ یک سرور کامل!
و همین کلمه ی سرور- که به زبان آشوری آدونیس است- روی او ماند.
به تشویق اسمیرنا، که به افتخار آنها شاخه هایش را به لطافت تکان می داد، پریان آدونیس کوچولو را با خود به غاری که در آن زندگی می کردند بردند. بستری از خزه برایش گستردند و به جستجوی دایه ای برآمدند. در همان نزدیکیها، یک گله بز وحشی مشغول چرا بود. یکی از آنها که بز خوشرنگی بود و تازه صاحب دو بزغاله قشنگ شده بود، قبول کرد که به نوزاد سوم هم شیر بدهد.
بدین گونه آدونیس زیر نظر پریها بزرگ شد، و آنها هرچه خود می دانستند به او یاد دادند. رقص در مهتاب، آوازخواندن با آهنگ چنگ، شناختن خواص گیاهان، فراگرفتن نامهای جانوران و طرز شکار آنها در شکل گریز یا به وسیله ی دام نهادن. آدونیس وقتی بزرگ شد، شکارچی شجاعی بود که در نیزه پرانی و خنجرزنی همتا نداشت.
آدونیس بیست ساله شد و در کوههای لبنان شبانی می کرد تا روزی که آفرودیته چشمش به او افتاد و یک دل نه صد دل عاشق او شد، خودش را به شکل دختر جوانی درآورد و پیش او رفت و گفت:
ـ من در جنگل گم شده ام. زن پدرم مرا از خانه ی پدری بیرون رانده و سه روز است که در جنگل تک و تنها سرگردانم، هیچ چیز نخورده ام، و سرانجام هم طعمه ی حیوانات درنده خواهم شد.
اینها را گفت و به گریه افتاد و اشکی که از چشمانش می ریخت او را زیباتر می ساخت ( و خودش هم این را می دانست)، ضمناً کوشش هم می کرد تا براستی گریه کند و درنتیجه اشکهایی که به گونه اش می ریخت چشمانش را درخشانتر می کرد.
آدونیس که جوان بود و جز پریزادها کسی را نمی شناخت، متوجه نشد که چطور دختر جوانی بعد از سه روز گرسنگی و تشنگی همچنان شاداب است و لباس هایش پاکیزه و آراسته و گیسوانش مرتب و شانه زده است. آدونیس که به همان سادگی پریزادها و دایه های دهاتیش بود، حضور آفرودیته بکلی دگرگونش ساخت. همه ی حرفهای او را باور کرد و با او همدردی نشان داد و او را تسلی بخشید و با خودش به غاری که در آن می زیست برد و از شیر و پنیری که خود ساخته بود به او داد.
آفرودیته از همه ی اینها تشکر کرد و به او فهماند که معنای خوشامدگوییها و آه هایش را که همراه هدیه های اوست می فهمد، و از فردای همان روز با هم پیمان جاودانی بستند و تصمیم گرفتند که همیشه با هم زندگی کنند. آفرودیته چندگاهی نسبت به او وفادار ماند و کم کم به او فهماند که کیست ولی این را به او نگفت که مادرش را به درخت تبدیل کرده و آدونیس هم کم کم با الاهه انس گرفت.
پس از گذشت سالی از این عشق لذتبخش، لازم شد که آفرودیته به مناسبت جشنی که به افتخار او در یکی از معابدش برپا می شد او را ترک کند و این جدایی برایش بسیار سخت بود. آدونیس هم با گریه و زاری می کوشید تا او را از رفتن منصرف کند. وحشت الاهه بیشتر از این جهت بود که می دید جوان با چه جسارت و بیباکی حیوانات وحشی را دنبال می کند و بارها دیده بود که چگونه با یک خنجر یا یک چاقو با شیر و خرس در افتاده بود. و از این می ترسید که مبادا در غیبت او، خود را به چنین خطرهایی بیفکند و او هم آنجا نباشد تا نجاتش دهد. پس از او قول گرفت که از غار زیاد دور نشود و با حیوانات وحشی در نیفتد، و اگر به گوشت شکار نیازمند شد، با شبانان ده مجاور به شکار برود و خلاصه، همه نوع سفارشی کرد و با قلبی آکنده از نگرانی، که مبادا آسیبی به معشوقش برسد، او را ترک گفت.
آدونیس هم همه ی سفارشهای او را قبول کرد و به خدایان سوگند خورد که احتیاط کند. ولی هنوز آفرودیته با ارابه اش که کبوتران آن را می کشیدند، از آنجا دور نشده بود، که آدونیس اسباب شکارش را جمع و جور کرد و سگهایش را صدا زد و به نوازش آنها پرداخت و مقدمات شکار روز بعد را فراهم ساخت.
البته فکر می کرد که در حقیقت به جای شکار گردشی خواهد رفت و هدف از این کار هم تمرین دادن سگهاست که مدتی است فعالیتی نداشته و تنبل و پروار شده اند. خود او هم از اینکه تنها مانده بود چندان خوشحال نبود- آفرودیته را بیش از آن دوست می داشت که از تنهایی خوشحال شود- اما از اینکه مدتها بود لطافت هوای صبح گاهی را احساس نکرده بود، لذت تازه ای می برد. صبح زود به راه افتاد، سگهایش به دنبال، چاقو به کمر و نیزه به شانه و مصمم به اینکه اولین حیوانی را که دید، هر چه باشد، شکار کند.
چیزی که آدونیس نمی دانست ولی آفرودیته حدس می زد این بود که دشمنی در جنگل همه جا به دنبال اوست. الاهه آرتمیس (5)، خداوندگار شکارچیان، از دست او عصبانی بود، زیرا نه به درگاه او دست به دعا برمی داشت و نه قربانی نثارش می کرد. تمام هم و غمش آفرودیته بود و بس. او هم مترصد فرصت بود تا انتقام خود را بستاند.
نزدیکیهای ظهر، آدونیس به قلب جنگل رسید، جایی که قبلاً به آنجا قدم نگذاشته بود. هوا گرم بود و سگها چشمه ای پیدا کرده بودند که آب آن در برکه ای پر از نی و علف فرو می ریخت و حیوانات در این برکه غوطه می خوردند و پرندگان را پرواز می دادند. ناگهان صدای واق واق بلندی برخاست و یکی از سگها، که تازی بلند بالایی بود، ایستاد. آدونیس نزدیک شد و گراز عظیمی را دید که در گل و لای افتاده بود و تلاش می کرد خود را از آن بیرون بکشد. بقیه سگها هم سر رسیدند و گراز را محاصره کردند. آدونیس سگها را برانگیخت و نیزه اش را به سوی گراز نشانه رفت. گراز دو سه تا از گستاخترین سگها را با ضربه ی پوزه اش از میدان به در کرد و مستقیماً به طرف شکارچی حمله برد.
آدونیس که محکم ایستاده و پاها را بر زمین استوار کرده بود، منتظر ضربه ی گراز ماند. نقشه اش این بود که نیزه را در شانه ی حیوان فرو کند و خودش را به سرعت کنار بکشد و سگها حیوان مجروح را دوره کنند تا تمام خونش تمام شود و او را با ضربه چاقو بکشد. دهها بار به همین شیوه عمل کرده بود و دندانها و سرهای جانوران بسیاری که به دیوار غار آویخته بود، مؤثر بودن این نقشه را اثبات می کرد. به همین جهت هم وقتی گراز یک راست و با تمام وزن خود به او حمله ور شد، وحشتی نکرد. چشمان ریز گراز از خشم می درخشید، سرش را راست گرفته بود، و دندانهایش تیز و تهدید کننده می نمود. اما درست در همان لحظه ای که نیزه داشت به شانه ی گراز فرو می رفت، حیوان ناگاه ایستاد پاهایش شق شد و سمش روی گل سرخورد و آب زیادی به دور و بر پاشید. گراز ناگهان به دور خود چرخی زد، به جای آنکه به جانب نیزه خیز بردارد، دندانهایش را در ران آدونیس فرو کرد.
سگها به جانب او حمله بردند، ماهیچه هایش را گاز گرفتند، و کوشیدند تا گردنش را بگیرند، ولی فایده ای نداشت. گراز آنها را به دنبال خود می کشید و با دندانهای تیز و بلندش بدن بیهوش آدونیس را پاره پاره می کرد. وقتی سگها بالاخره بر گراز پیروز شدند و او را خفه کردند، دیگر جز کالبدی بیجان، پاره پاره، و شکم دریده از آدونیس بر جا نمانده بود. آن وقت آرتمیس که از دور ناظر این صحنه بود- زیرا خودش این گراز عظیم را پیدا کرده و حیله ای را که موجب مرگ آدونیس شده بود به او آموخته بود - خشمش آرام گرفت، خنده ای کرد، و به جانب کوه المپ به راه افتاد.
آفرودیته که در معبد پافوس (6) بود، این قهقهه ی وحشیانه را شنید و حس کرد که قلبش یخ زد. صدای آرتمیس را شناخت و دانست که بلایی بر سر آدونیس آمده است. کبوترها را صدا زد و به جانب لبنان به پرواز درآمد. چند لحظه بعد به جنگل و به نزدیک چشمه ای که آدونیس عزیزش در آنجا افتاده بود رسید. سگها پس از پاره کردن گردن گراز، سیر شده و بر روی علفها لمیده بودند، و جسد آدونیس تک و تنها افتاده بود و خاک دور و برش سراسر غرقه در خون سرخ بود. آفرودیته فریادی از درد بر کشید، چرا که خدایان نیز غم و درد را می شناسند. به فریاد الاهه پریها سر رسیدند و به آیین خود بر مرگ آدونیس زاری و سوگواری کردند. جسد را شستند و زخم هایش را بستند، و بلافاصله در اثر خاصیت جادویی گیاهان، کالبد آدونیس زیبایی خود را بازیافت، ولی همچنان مرده بر جای ماند. حالا خونی که در گذشته به او جان می داد به خاک ریخته بود و از خاک آغشته به خون او گلهای سرخ و صورتی، گلهای آنمون « به رنگ خون» روییدند که امروز هم به هنگام بهار در چمنزارهای کنار دریای مدیترانه می رویند.
آفرودیته و پریها کالبد آدونیس را دور کردند و در همان وقت هم در دوزخ، الاهه ای که پرسفونه (7) نام داشت سایه ی آدونیس را پذیرا شد. این سایه آنقدر لطف و زیبایی داشت که حتی این الاهه ی غمزده هم سخت تحت تأثیر قرار گرفت و به نوبه ی خود فریفته ی او شد. چیزی نگذشت که دو الاهه، آفرودیته و پرسفونه، به نزد زئوس، پادشاه خدایان، رفتند و از او درخواست کردند که جوان را زنده کند. ولی پرسفونه می گفت به شرطی زنده شود که با او در دوزخ بماند، و آفرودیته می خواست زنده شود و همراه او به زمین باز گردد.
زئوس که از رفتار زشت آرتمیس نسبت به آدونیس بیچاره که مورد علاقه و احترامش بود دل آزرده شده بود و بدش نمی آمد که کار او را جبران کند، قبول کرد که او را دوباره به زندگی بازگرداند، ولی پس از زنده شدن بایستی او را به آفرودیته یا پرسفونه باز می داد. با اینهمه، خود آدونیس هم بایستی حرفش را می زد. آفرودیته و پرسفونه هر دو بر گردن او حق داشتند، زیرا آنها موجب شده بودند که آدونیس دوباره زنده شود. پس زئوس چنین تصمیم گرفت که آدونیس چهارماه در زمین با آفرودیته و چهارماه در دوزخ با پرسفونه و چهار ماه بعدی را به میل خود بگذراند آدونیس که آفرودیته را زیباتر و طنازتر از ملکه ی ارواح می دانست- که رنگپریده و بیمارگونه و تندخو بود -فقط هر سال چهارماه در دوزخ می ماند و بقیه ی ایام را با آفرودیته می گذراند.
داستان آفرودیته در سراسر سوریه و بابل پراکنده شد. سرنوشت این جوان زیبا که از عشق ربوده شده و دوباره به لطف پادشاه خدایان به زمین برگشته بود، خواب و خیال زنان شده بود که هر ساله بر او گریستند. به همین جهت هر سال قبل از بهار، در گلدان گیاهانی می کاشتند و با آب ولرم آب می دادند که زودتر رشد کند و این گیاهان را « باغ آدونیس» می نامیدند. وقتی این گیاهان گل می دادند، شبیه همان آنمون های خونرنگ بودند و گلها را به یاد زیبایی زود پژمرده ی آدونیس خشک می کردند. بعد هم زنان در ایوانها و بر بامها شیون می کردند و در سوگ آدونیس می گریستند، چنانکه آفرودیته و پریهای لبنان گریسته بودند.
و در بیبلوس (8)، در ساحل سوریه، رودخانه ای بود که هر سال در بهاران چند هفته ای آبش به رنگ خون در می آمد و زنان عقیده داشتند که خون آدونیس خداست -آدونیس هم چون پس از مرگ دوباره زنده شده بود، خدا به شمار می رفت، و به همین سبب بود که با شور و جوش رنجها و زندگی دوباره ی آدونیس، خدای بهار، را برگزار می کردند.

پی نوشت ها :

1. Theias.
2. Smyrna.
3. Cenchreis.
4. Myrrhe.
5. Artemis.
6. Paphos.
7. Persephone.
8. Byblos.

منبع مقاله: گریمال، پی یر؛ (1373)، اسطوره های بابل و ایران باستان، ترجمه ایرج علی آبادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم